رمان عمارت ارباب جئون
p³
ا..آخه چطور م..ممکنه...فک میکردم..م..مرده...رفتم سمت تختم و دراز کشید و چشم هامو بستن و خوابیدم...
² ساعت بعد
با نفس های گرم یکی رو صورتم بیدار شدم...چشم هامو مالیدم...ک..کوک؟!
کوک : اوممم...
ات : اععع بلند شد دیونه ...با لگد میزنه میوفته
کوک : ا..اخ آخ...چته دیوونه..
ات : خب چرا خوابیدی روم آخه
کوک : دلم برات تنگ شده بود بیب...مخصوصا اون لبات.
ات : آییی...چی میگی تو...من امروز از اینجا استعفا میدم...ایشششش
کوک : استعفا؟! ...این بار نمیتونی از دستم فرار کنی وروجک
ات : برو بیرون ببینم مرتیکه شتر
کوک : خودت خواستی...
ا..آخه چطور م..ممکنه...فک میکردم..م..مرده...رفتم سمت تختم و دراز کشید و چشم هامو بستن و خوابیدم...
² ساعت بعد
با نفس های گرم یکی رو صورتم بیدار شدم...چشم هامو مالیدم...ک..کوک؟!
کوک : اوممم...
ات : اععع بلند شد دیونه ...با لگد میزنه میوفته
کوک : ا..اخ آخ...چته دیوونه..
ات : خب چرا خوابیدی روم آخه
کوک : دلم برات تنگ شده بود بیب...مخصوصا اون لبات.
ات : آییی...چی میگی تو...من امروز از اینجا استعفا میدم...ایشششش
کوک : استعفا؟! ...این بار نمیتونی از دستم فرار کنی وروجک
ات : برو بیرون ببینم مرتیکه شتر
کوک : خودت خواستی...
- ۵.۶k
- ۰۶ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط